جبهه مقاومت

دوست دارم با تیر قناص شهید بشوم!

فوری جواب داد من که شهید بشو نیستم، اما دوست دارم اگه شهیدم شدم با تیر قناص شهید بشم نه با مین و ترکش... لیوان چای را بین دو دستم گرفتم و خدا را بابت این دوستان شکر کردم.

سلیمان (عبدالصمد علیزاده) اگر چه فرمانده یگان تک‌تیرانداز فاطمیون در نبرد سوریه بود اما زندگی پرفراز و نشیبی داشت. سید زهیر مجاهد پس از سال‌ها رفاقت با او موفق می‌شود راضی‌اش کند برای بیان خاطرات. کتاب دوربرگردان، روایت زندگی سرباری است که سرباز شد.
این گفتگوها سال ۱۳۹۹ انجام شد و پاییز ۱۴۰۱ به کتاب تبدیل شد و به همت مهدی قزلی در ویترین کتابفروشی‌ها قرار گرفت.
کتاب دور برگردان بخش مهمی از نبرد سوریه را پیش روی مخاطبان قرار می‌دهد که شاید کمتر به آن پرداخته شده است.

بخشی از این کتاب با عنوان «اولین حلالیت» می‌تواند تا حدودی شخصیت و زندگی راوی را پیش چشمان شما قرار دهد؛

حوالی نیمه‌شب در فرودگاه دمشق به زمین نشستیم. همراه با بچه های گروه جدید رفتیم مقر فاطمیون چند ساعتی استراحت کردم و بعد از صبحانه به دنبال هماهنگی وسیله نقلیه بودم تا خود را به شهر تدمر برسانم. رزمنده‌های تازه وارد در محوطه نشسته بودند و بچه‌های نیروی انسانی مشغول سازماندهی آنان بودند. هر کسی را به گوشه‌ای از سوریه می‌فرستادند. فاطمیون آن قدر گسترده شده بود که از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب سوریه حضور اثرگذار داشت. لا به لای جمعیت چشمم به چهره آشنایی خورد. کمی توقف کردم اما نشناختمش.
کارهایم خیلی زود انجام شد و قرار بود تا یک ساعت دیگر با خودرویی عازم منطقه شوم. هنوز ذهنم روی آن چهره قفل بود می‌توانست جوانی از بچه‌های چهارراه کاشانی باشد که با هم می‌رفتیم دعوا و حالا او هم سر به راه شده یا فردی از گروه‌های رقیبی که با آنها دعوا کرده بودم. اصلا اهمیتی نداشت. اما نمی‌دانم چرا مغزم اجازه نمی‌داد از او عبور کنم دوباره به محوطه برگشتم. جوان با چند نفر دیگر در گوشه‌ای برای اعزام ایستاده بود. نیم رخش را می‌دیدم از لا به لای رزمنده‌هایی که در محوطه راه می‌رفتند عبور کردم تا در زاویه مناسب قرار بگیرم. حالا با فاصله مقابلش ایستاده بودم و چهره کاملش را می‌دیدم. طولی نکشید که شناختمش همان گمشده چند ساله‌ام بود؛ خودش بود، «علی گرد و لخ!»

من علی را در زمین تهران و کابل جستجو می‌کردم اما حالا در آسمان پرستاره سوریه پیدایش کرده بودم. مغرم با تمام توان کار می‌کرد. لحظات سرقت از محل کار علی در تهران و همچنین زورگیری از علی در کابل آهسته از جلو چشمانم عبور کرد. عرق سردی روی بدنم نشست. یک طرف مغزم گفت «خودت را به علی نشان نده. اگر جلو بروی و در مقابل این همه رزمنده سیلی به صورتت بزند تمام ابهت و جایگاه فرماندهی‌ات خرد می‌شود!» حقیقتش ترسیده بودم. طرف دیگر مغزم به کمک آمد و گفت تو چند سال دنبالش بودی تا حلالیت بگیری حالا خدا او را اینجا رسانده. اگر حلالیت نگیری و در این کشور جنگ‌زده یک ساعت بعد کشته بشوی دیگر دستت کوتاه است.
قدم هایم را کوتاه و لرزان به سمتش برداشتم تا به پشت سر علی رسیدم سرم را پایین انداختم و به آرامی دستش را گرفتم. صورت برگرداند. هنوز چهره ام را کامل ندیده بود. همراهم شد و کمی از رزمنده‌ها فاصله گرفتیم. در گوشه‌ای سر بلند کردم و چشم در چشم شدیم. بنده خدا علی یک لحظه جا خورد. شاید مثل دیدارهای قبلی ترسیده بود با خجالت نگاهش کردم. دست‌هایم را روی شانه‌هایش گذاشتم و گفتم «علی آقا. می‌دانی چقد دنبالت گشتم. خدا توره به مه رساند…» لحظه‌ای مکث کردم و ادامه دادم سراغ ته از خیلیا گرفتم اما پیدات نکردم. الانم باورم نمیشه که در سوریه می‌بینمت. علی آقا. مه در حق تو خیلی نامردی کردم و الان در اختیار تو هستم. هرچی بگی انجام میدم. هر مقدار پولی که گرفتم بهت پس میدم فقط یک چیز از تو می‌خوایم که مه ره حلال کنی….
علی کم کم از شوک خارج شد و به حرف آمد و با آرامش گفت از ای که می‌بینم سرنوشت مه و تو با هم ده سوریه رقم خورده خوشحال شدم. گذشته‌ها گذشته هر حقی مه به گردنت دارم همی لحظه بخشیدم و از تی دل
حلالت کردم…»
ماشین تویوتا جلو در رسید و صدا زد آقا سلیمان، بدو که رفتیم، صورت علی را بین دو دستم گرفتم و تکرار کردم علی مه او آدم سابق نیستم، عوض شدم. میتانم پول ته پس بدم …. علی نگذاشت حرفم تمام شود و همین طور که جلوتر می‌آمد تا مرا در بغل بگیرد گفت همی که اینجایی یعنی عوض شدی هر چی بین ما بوده تمام شده، مه بخشیدمت. مه هم همه چیز ره ول کردم و آمدم ده سوریه برای شهادت…
حالا من در شوک فرو رفته بودم. پیشانی اش را بوسیدم و از علی خدا حافظی کردم. در مسیر هرچه با من صحبت می‌کردند، من در حال خودم بودم. باورم نمی‌شد بزرگ‌ترین دغدغه من در حلالیت گرفتن از «علی گرد و لخ» این طوری در سوریه تمام شود. نزدیکی‌های تدمر تازه از شوک خارج شدم که مغزم پرسید چرا مشخصات علی و محل خدمتش را نپرسیدی؟
خودرو مستقیم رفت مقر. فرماندهی حاج حیدر را دیدم و کمی گپ زدیم. از خاوری‌فر خیلی تعریف کرد و گفت عجب جانشین خوبی برای خودت انتخاب کردی. خیلی کاربلد است. حاجی از سابقه رفاقت ما و خاوری‌فر در مشهد خبر نداشت و نمی‌دانست که او ایرانی است و دوره خدمت سربازی هم گذرانده.
در شرق سوریه کار به موفقیت‌هایی رسیده بود و حالا حاج حیدر برای شهر حلب در شمال سوریه برنامه داشت شهری صنعتی و استراتژیک که از شمال به کشور ترکیه متصل است و تبدیل شده بود به پایگاه اصلی مخالفین. نقشه حاجی این بود که با تمرکز نیروهای فاطمیون بعضی از مناطق در جنوب شهر حلب را پاک سازی کنیم تا کم کم زمینه فتح کامل شهر فراهم شود.
هنوز سرمای زمستان فراگیر نشده بود که مقر اصلی تک‌تیرانداران را از تدمر به روستای خانات در جنوب حلب منتقل کردم. مدرسه‌ای متروکه انتخاب شد و با بچه‌ها شروع کردیم به تمیزکاری آن. هر کسی مشغول کاری شد. یکی زباله‌ها را جمع می‌کرد؛ تعدادی تعمیرات بنایی انجام می‌دادند و بعضی پنجره‌ها را با پلاستیک می‌بستند تا از سرمای زمستان در امان بمانیم. هنوز چند روز تا تبدیل مدرسه به یک مقر نظامی فاصله داشتیم. یکی از بچه‌ها چای ]آتشی درست کرد و همه را صدا زد. این قدر با هم صمیمی شده بودیم که بچه‌ها سر به سر من بگذارند: «معلوم نیست شاه داماد چند دلیش برای خانه تنگ شده… حاجی دیگه باید خیلی مراقب باشی که شهید نشی چون یکی منتظرته…. دایره شوخی بازتر شد و حالا ترکش‌هایش خاوری‌فر را هم می‌گرفت.
یکی از بچه‌ها گفت «البته آقای خاوری‌فر هم یکی ده مشهد منتظرشه. ایشانم باید پیش پای خودشه مراقب باشه که یک وقتی سر مین برابر نشه…. خاوری‌فر جوان شوخ و پر نشاطی بود. فوری جواب داد من که شهید بشو نیستم. اما دوست دارم اگه شهیدم شدم با تیر قناص شهید بشم نه با مین و ترکش… لیوان چای را بین دو دستم گرفتم و خدا را بابت این دوستان شکر کردم. بچه‌هایی که در این میدان جنگ خانواده من بودند.
حجم کار در جنوب شهر حلب خیلی بیشتر از تدمر بود. روستاها و شهرهای کوچک زیادی وجود داشت که در اکثر آنها خط دفاعی داشتیم و عملیات مختلفی اجرا می‌شد. در جنوب حلب آنتن دهی موبایل خیلی ضعیف بود و نمی‌توانستم هر روز اینترنتی با همسرم در مشهد ارتباط بگیرم. اما نکته مثبت این بود که بچه‌های مخابرات خطوط تماس با ایران را افزایش داده بودند و می‌توانستیم از تلفن ثابت داخل مقر به خانواده‌ها زنگ بزنیم.
حاج حیدر اعتماد زیادی به فرماندهان افغانستانی فاطمیون داشت و آنها را در جلسات مختلف دعوت می‌کرد در تمام جلسات خاوری فر همراهم بود. تا دبیرستان خوانده بود و سوادش خیلی از من بالاتر بود. از طرفی هم مثل همه ایرانی‌ها خوب حرف می‌زد بر خلاف ما مهاجرین که تمام عمر در کلونی‌های خودمان بوده‌ایم و کمتر زمینه بروز داشته‌ایم، لذا از صحبت در اجتماع وحشت داریم. گاهی افسران ارتش سوریه، حزب الله لبنان و سرداران سپاه پاسداران در جلسات حضور داشتند و خاوری‌فر همیشه مثل یک مشاور خوب نکاتی را به من تذکر می‌داد تا مبادا جایگاه یک فرمانده ارشد فاطمی در نزد آنان مخدوش شود.
دی ماه ۱۳۹۴ و پس از چند جلسه مصوب شد تا جبهه‌ای از سمت شهر خان‌طومان باز شود که از همان مسیر تا شهرهای فوعه و کفریا پیشروی کنیم، دو شهر شیعه‌نشین که چند سال در محاصره تروریست‌ها بود. چند گردان به فرماندهی بچه‌های فاطمیون در عملیات خان‌طومان شرکت داشتند. تعدادی از بچه‌های تک تیرانداز نیز همراهی می‌کردند. قرار بود من و چند نفر دیگر هم به عملیات اضافه شویم. هر کسی مشغول آماده کردن وسایل خود بود. خاوری‌فر سراغ تلفن رفت و از مخابرات یک خط تماس با ایران خواست… بازار تکه انداختن‌ها داغ شد و تا لحظه برقراری ارتباط اذیتش کردیم تا وقتی که گفت «الو… مقر سکوت شد و فاصله گرفتیم. قصد شنیدن نداشتم، اما چند جمله‌ای به گوشم رسید خاوری فر داشت از خانمش حلالیت می‌گرفت….
داشت دیر می‌شد. چند باری صدا زدم «بچه‌ها عجله کنین از عملیات جا نمانیم… خلاصه خاوری‌فرصحبت‌هایش را کوتاه کرد و گوشی را گذاشت. با خنده گفتم آقای خاوری‌فر، مه و تو شهید بشو نیستیم، اصرار نکن. اما اگه می‌خوای شهید بشی باید غسل شهادت کنی… همه خندیدیم و لوازم را پشت ماشین جابه جا کردیم، با دو سه تا بوق خاوری‌فر هم از مهر خارج شد و چون جانشینم بود کنار دستم نشست. نگاهی به سر و کله اش انداختم و با تعجب پرسیدم موهایت خیسه؟ لبخندی زد و گفت، غسل کردم…

روزهای آخر دی ماه بود در نقطه رهایی منطقه خان‌طومان مستقر شدیم. بچه‌های حاج سلطان (از فرماندهان فاطمیون) مشغول کار بودند. با یک برآورد اولیه احساس کردم اگر کار طولانی شود مهمات کم می‌آوریم. خاوری‌فر کمی با من فاصله داشت. ندای بیسیمش «سلیمان یک» بود. پیجش کردم و زود آمد. گفتم همین به ده نقطه رهایی باش و بچه‌ها ره هدایت کو. مه هم دنبال مهمات میرم. خاوری‌فر گفت «خاطرت جمع باشه.»
بارگیری مهمات حدود یک ساعت طول کشید نزدیک نقطه رهایی رسیدم و «سلیمان یک» را پیج کردم. هیچ جوابی نیامد. دوباره و سه باره تکرار کردم: سلیمان یک، سلیمان یک، سلیمان جواب بده… جگرم خال زد. پشت فرمان ماشین بی‌قرار شدم. دوباره مغزم لحظات تل‌قرین را بازپخش گذاشت. سرم را تکان دادم. نمی‌خواستم چنین فکری داشته باشم. تا یک ساعت قبل خاوری‌فر در نقطه رهایی بود، یعنی منطقه امن و هر بی‌سیم جواب ندادنی که خبری پشتش نیست. دوباره پیج کردم و این بار جواب داد، اما صدای غریبه‌ای بود که می‌گفت سلیمان جان، سلیمان یک شقایق شد….. آه از نهادم بلند شد. نزد یک نقطه رهایی بودم اما دیگر توان رانندگی نداشتم. از ماشین پیاده شدم به سختی تا کنار دیوار رسیدم. سرم را روی کنده زانویم گذاشتم: «خدایا کمرم شکست… خاوری‌فر برای من مثل برادر بود. تعدادی از بچه‌ها خودشان را به من رساندند. سر بلند کردم و با صدایی که به سختی از گلو بیرون می‌آمد پرسیدم «خاوری‌فر چطور شهید شد؟ یکی گفت پای نقشه نشسته بودیم و گپ می‌زدیم که یکباره گلوله قناص مستقیم آمد و به سرش خورد و درجا شهید شد…
«من که شهید بشو نیستم اما دوست دارم اگه شهیدم شدم با تیر قناص شهید بشم نه با مین و ترکش»…

 

انتهای پیام/عفراوی

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا